پدر و مادري فرهنگي به همراه دو پسر قند عسل. شايد از روشن شدن لامپ هاي هال و زياد کردن شعله بخاري دو دقيقه اي بيش نگذشته بود که پسر کوچک تر با حالتي جدي و معصومانه و عاري از هر گونه طنز و شيطنت رو به مادرش کرد و گفت : مامان تو اصلا چادرت را دوست نداري.
مادر خانه در حال رفتن به آشپزخانه وقتي با اين خطبه کودک ابتدايي خويش مواجه شد يکدفعه ترمز زد و شايد در حالي که صورتش مثل کوره سرخ شده بود در جوابي عتاب آلود گفت چشمم روشن اين حرف ها رو کي يادت داده؟ اگه من چادر رو دوست نداشتم که نمي پوشيدم؟ خوبه همين الان از روضه اومديما!!!
مامان کسي به من ياد نداده ، خودم فهميدم.
از کجا؟
من خودم اين قدر به عروسک انگري بردز (Angry birds)علاقه دارم که حتي وقتي ديروز رفتم حمام با خودم بردمش. اما تو وقتي مياي خونه چادرت را پرت مي کني روي مبل و تا نيم ساعت بعد هم جمع و جور ومرتبش نمي کني؟
و مادري که هاج و واج مانده بدون جواب......
اين خاطره را که محرم همين امسال رخ داده ، همان مادر براي خانم بنده تعريف کرده است!
انتهاي پيام